ابزار رایگان وبلاگ

سفارش تبلیغ
صبا ویژن


میرزا بنویسان

 

یه قطعه از شعر حضرت حافظ رو برای خسرو خوندم( البته خر چه داند قیمت نقل و نبات) و با آه گفتم: ای کاش حافظ رو میشد از نزدیک دید!!! خسرو(لعنت الله علیه) هم با خنده گفت: کاری نداره! دوای دردت دست منه! بیا که اگه نیای نصف عمرت بر فناست!

ما هم خام حرفهای این ملعون شدیم و جاتون خالی رفتیم محضر یک استاد رمال(ایزو 9002  بخاطر مدیریت کیفیت هم داشت)

 لازم به ذکر است که اینجانب اعتقاد چندانی به اینجور مسائل نداشتم! اما بسوزد پدر نفهمی!

القصه، هنوز کفشمون رو از پا در نیاورده بودیم، جناب رمال خرناسی کشید و فرمود: بگیر!این هم نسخه ی تو!

عرضه شد:جناب استاد، بنده هنوز طرح مشکل نکردم! شما به این زودی من و نسخه را پیچوندی و دِ برو که رفتیم؟؟؟

رمال موهای شبیه موکت اش را تکان دلبرانه ای داد و فریاد زد: خاموش!!! شیاطین به من الهام کردند!

 

 

من و خسرو هم ساده و زود باور، جل و پلاسمون رو جمع کرده و پاشنه ی گیوه را توی خونه ی خودمون کشیدیم(لعنت بر آدم بی جنبه ی احساسی)

خسرو خان که از ابتدای واقعه مثل کنه ی دندان تیز بورکینافاسویی به من مَچ شده بود، دماغشو یه وری (فرض کنید همانند دری که همیشه روی یک پاشنه میگرده) بالا کشید و گفت: دِ لامصب، بازش کن که مُردم از فوضولی!!!

گفتم: خفه شو حواسم پرت میشه! اگه عجله کنم شاید شیاطینش بپَره!!!با ظرافت خاصی لای دعا رو باز کردم و این جمله را دیدم!

ننا کمبلو تا بیدا ممنوی ذاکروفیس نتونمبا، اما یه کلمه آخر خوب نوشته نشده بود و اون این بود( حافظوفیس)

با همفکری خسرو شروع کردیم به باز خوانی کلمه ی مجهول! خسرو که مخش تا دوم دبستان بیشتر یاری نکرده بود، چند گزینه رو مطرح فرمودن:

1- غلاموفیس

2- سهرابوفیس

3- سقراطوفیس

4- حافظوفیس

اما تاکید که شما طبق اولویت برو جلو که تا خسرو را داری غم نداری!!!

برای بار هزارم گول خسرو را خوردم و بلند خوندم:

ننا کمبلو تا بیدا ممنوی ذاکروفیس نتونمبا غلاموفیس!

تا جمله تموم شد،انگار صاعقه ای از آسمون اومد و من رو برد به چارتا خیابون اونطرفتر! درست کنار یه پیکان گوجه ای، با لاستیک دورسفید مارشال!

بدبختانه درست خوردیم به تور آقا غلام،راننده ی با مرام خطی!

آقا غلام یه بادی به سیبل انداخت و گفت: موعلیک! عشقی بیا بالا!

گفتم: خیلی ممنون آقا غلام، مزاحم نمیشم!

گفت: شکیلا آهنگ جدید خونده! بیا با هم گوش بدیم! بیا که وقت تنگ است و اعمال بسیار...

دیدم اگه دیر بجنبم،تا آخر شب باید با آقا غلام شکیلا و عباس قادری گوش بدیم!پس گلویی صاف کردم و دوباره وِرد رو بلند خوندم،اینبار با اولویت دویُم:

ننا کمبلو تا بیدا ممنوی ذاکروفیس نتونمبا سهرابوفیس!

چشمتون روز بد نبینه! این صاعقه ی از خدا بی خبر ما رو کله کن کرد و انداخت میون کوچه های قدیمی کاشون!

از راه نرسیده صدای ترمز یه لندرورِ لجنی اومد! مردی با ریش بلند و موهای مجعد مشکی پرید جلوم! با لبخند جالبی گفت: جوون مهمون ما میشی؟ منم که همیشه از تعارفات بیخودی خوشم نمیومد و از اونجایی که میخواستم یه ضد حال 3امتیازی بهش بزنم، گفتم:با اجازه ی خسروخان،بلــــــه!

مرد پر مو هم باز لبخندی زد و گفت: پس بذار یا الله بگم؛ چون مادرم توی حیاط داره ریحان میچینه!خوبیت نداره!

اصلا یه کاری، من یه قایق خریدم!بیا با هم بریم قایق سواری.

گفتم:مثلا کجا؟

گفت:پشت دریا! همونجایی که مردمش به یک چینه چنان مینگرند که به یک شعله به یک خواب لطیف

ما که هنوز توجیه نشده بودیم، گفتیم: برو عمو!حالو گیر اوردی!توی کاشون میخوای قایق سوواری کنی؟

بعد هم بلافاصله با یه حرکت گاز انبری رفتیم سراغ اولویت سِیُم!

ننا کمبلو تا بیدا ممنوی ذاکروفیس نتونمبا سقراطیفوس

حالا شما تصور کنید که از کاشون تا روم قدیم چه صاعقه ای باید بیاد!!!

آقایی که شما باشید ما راست افتادیم وسط حیات سقراط اینا! خانمش( گزان تیپ) که جای خواهری خانم با فهم و کمالاتی بود مدام فریاد میزد؛ ایهاالناس  به دادم برسید! آخه توی این شهر یه مرد پیدا نمیشه که حق منو از این از خدا بی خبر بگیره...

بنده هم که فهمیدم دعوای زن و شوهری است سریع جوگیر شدم و یخه ی آقای سقراط رو گرفتم( زن و شوهر دعوا کنند؛ ابلهان باور کنند)

 

 

اول چند تایی بد و بیراه با صیغه ی مفرد مذکر حاضر بارش کردم و یه چک خوابوندم توی گوش چپش!بعد هم با ناراحتی صدایی تو گلو انداختم و گفتم: مگه مرض داری که مدام آبجیمون رو اذیت میکنی؟!

خانم گزان تیپ که شوکه شده بود؛ از اونطرف حیاط صدا رسوند: هی گنده بک!ولش کن کشتیش!حالا ما یه چی گفتیم، شما برا چی نخود آش میشی؟حالا گیریم که آقامون اهل کار و بار نیست!همه اش هم وسط خونه نشسته و داره برای خودش فلسفه میبافه! اما دلیل نداره شما تو کاری که بهت مربوط نیست فوضولی کنی!!!برو گمشو تا 110 رو خبر نکردم!

بنده هم خیالم تخت بود که توی قرن بوق اصلا تلفنی وجود نداره، یه فیگور لاتی گرفتیم و گفتم: حالا نریم چی میشه!؟

سقراط اومد که کلاس فلسفه بذاره؛ شاگردش افلاطون مثل تیر غیب رسید و سریع از توی جیبش یه گالاکسی نُت مامانی بیرون آورد!

اینجا بود که من مطمئن شدم که تمدن بشری در طول تاریخ بار ها نابود شده و ما خیال میکنیم اِند تکنولوژی و سیستُم هستیم...

افلاطون تا گفت:الو،110 بنده فِلِنگ رو بستم و وِرد آخر رو به امید خدا خوندم:

ننا کمبلو تا بیدا ممنوی ذاکروفیس نتونمبا حافظوفیس!

اینبار صاعقه هم نزده بود، یه چیزی توی کله ام سنگینی کرد، از صاعقه بدتر!چشم واکردم دیدم خسرو داره صدا میزنه:هوی!پاشو!صبح شده!!!

پی نوشت: اگر با حس اوراد را خوندید با عرض شرمندگی باید عنوان کنم که زِکــــی

مخلص شوما:بچه مرشد

 

 

 

 

 

 


[ پنج شنبه 91/2/14 ] [ 1:15 صبح ] [ راشد خدایی ] [ پامنبری ها () ]
.: Weblog Themes By rashedkhodaei :.

درباره بچه مرشد اعلی الله مقامه الشریف

پیچک